هر روز هنگام فرارسیدن غروب
رنج و اندوه در سینه ام جان میگیرد
میدانم که باید به رختخواب بروم
و کمی استراحت و تجدید قوا کنم
بالش اشک آلوده ام را در بغل میگیرم
وقتی که هیچ کس آنجا نیست
و میگریم برای کسی که عاشقش بودم و او را از دست دادم
دیگران مرا در طول روز میبینند
و تصور میکنند که حال من خوبست
ولی هر روز هنگام فرارسیدن غروب
وارد جهنم خویش میشوم
زمان نه زخمهای مرا التیام داد
و نه جلو اشکهایم را گرفت
و اینگونه اشک میریزم
در سکوت و خفای خود، هر شب، تنها در رختخوابم.