اشک چشمانم خشک شده است, اما دلم خون است.
و زندگی در گلویم گیر میکند
آنها گفتند, باید به خانه ام برگردم
ولی نمیخواهم.
چگونه برگردم؟
در وطن من دیگر کسی نیست
اگر نتوانم تصمیم بگیرم
خودشان مرا برمیگردانند
و من نمیتوانم برگردم
حال چه کنم؟
آنها به من دستور دادند,
مجبورم کردند.
آیا میتوانم پدر و مادرم را پیدا کنم؟
مطمئن نیستم
دیگر نمیتوانم بخوابم, یا چیزی بخورم
به مدرسه رفتم, اما فقط جسمم حاضر بود
درون من ناراضی و خالی بود.
هیچ کس به دادم نمیرسد
همه میگویند, سهم تو برگشتن است
اما قلبا نمیخواهم برگردم.