صبح های زود
به مدرسه میروم .
در پارک کودکانی مشغول بازی اند که سرپرستی دارند.
همه شان خوشحال به نظر می آیند
یکی از آنها به چشمان من نگاه میکند.
او نمیترسد,
که روزی بمبی با او برخورد کند .
او تا به حال خون ندیده,
و جنازه انسان هم ندیده.
اشک گونه های مرا خیس میکند
و من آرام زمزمه میکنم :
این آرزوی من است
برای کودکان سرزمینم.