همه چیز برنامه ریزی شده بود
از دو ماه قبل میدانستم که به آلمان میروم
دوستان پدرم بچه هایشان را قبل از ما فرستاده بودند.
اولش بسیار خوشحال بودم
چون فوتبال دوست دارم و آلمان تیم فوتبال بی نظیری داره.
مادرم نمی خواست, که من برم
بابت من بسیار نگران بود, چرا که مسیر خطرناک است
من دودل بودم و اول برای دوستانم چیزی تعریف نکردم
چرا که ممکن بود نهایتا نشود بروم.
خانواده ام آمد تا با من خداحافظی کند
من همه چیز را آماده کرده بودم
همه وسایلی که برای سفر لازم بود را خریده بودم
نمی توانستم بخوابم
من با عمویم راهی شدم
پسر عمویم هم قرار بود بیاید
اما پولمان
کافی نبود.
وسایل مورد علاقه ام را با خود نیاوردم
و دلم می خواهد زمان را برمی گرداندم
و از همه چیز عکس میگرفتم.