خانمی روی پتویی نمدی در حال برانداز کردن من است
زیر حجم نگاهش قرمز شدم
چرا پوست لعنتی من باید اینقدر سفید باشد ؟
حتما با خودش فکر میکند که
عجب سوسول مرفه بی دردی
غذایش را هم خودش نمیخورد
و آن را با موش های آسمان تقسیم میکند
کبوتر ها دور پای من بال میزنند
و به دانه های نان نوک میزنند .

به او نگاه نمیکنم
شاید او هم مسیر نگاهش عوض شود
او دماغ بزرگی دارد و پایش برهنه است
باید سردش باشد

دیگر نمیدانم, کیستم
از زمانی که به سفرم پا گذاشته ام
از راه آهن به راه آهن راه گم میکنم
مانند مرغی بی سر
که قلبش در گلویش گیر کرده باشد

و حسرت مرا به جلو میبرد
تا به جایی برسم
اما من همواره این نگرانی را دارم
که تنها بندری
که در کنار آن میتوانم راحت خوشبخت باشم
همان بندریست
که سال ها پیش ترکش کرده ام

آیا تنها جایی
که من در آن میتوانم خودم باشم
همان جاییست, که در آن بزرگ شده ام؟
در کنار خانواده ام؟

و حال؟
باز هم غربت
و من در عمق خودم فرو رفته ام

من به اطراف می نگرم
آن زن ناپدید شده است.