دوستم هونزا,
بهترین بود.
چشمان خاکستری, موهایش قهوه ای و زورش زیاد.
ما همه کاری را باهم انجام میدادیم.
باهم بازی میکردیم. با هم به همه جا میرفتیم و با هم ماجراجویی را تجربه کردیم.
مانند دو قطعه پازل بودیم و کاملا همدیگر را میفهمیدیم.
هرکداممان کمک میخواستیم آن یکی کنارش حضور داشت.
امروز هزار و صد کیلومتر از من فاصله دارد.
دلش برایم تنگ شده, دلم برایش تنگ شده.
قبل ها به او تلفن میزدم.
اینروزها فقط در مسنجر مینویسیم.