وقتی به نوشتن شروع میکنم
این حس را دارم,
که دارم تجربه شخصی کسی را تعریف میکنم,
که فقط جنگ های زشتی را دیده است
و هرگز در زندگی اش مرفه نبوده.
من رازی فاش نمیکنم, وقتی میگویم
که به دلیل آزار های شکنجه گرم
خیلی وقت ها آرزوی مرگ کرده ام.

من یکی از معترضان علیه رژیم اسد بودم
خواهر و برادرانم با کار من مخالف بودند و خیلی میترسیدند.
"این انسان ها حاضرند هرکاری برای حفظ قدرت بکنند, و تو فقط خودت را نابود میکنی"
تا امروز آنها همین عقیده را دارند.
بعضی از تضاهرات تا یک میلیون نفر شرکت کننده داشت.
در وسط حما, وقتی به یک مصدوم کمک کردم, که بعدا جان سپرد
یکی از سرباز های حکومت به من گفت:
"ما همه تان را نابود میکنیم."

آنها من را به پایگاه خارجی امنیت و اطلاعات هوایی بردند,
که در حاشیه شهر قرار دارد,
شروع به زدن و شکنجه من کردند با سلاح هایی که داشتند.
از همه جای من خون جاری بود, و بی هوش شدم.

هرروز آرزوی رهایی از این مخمصه را داشتم
چهار ماه طول کشید.
در دوران اسارت,
خورشید را یک بار هم ندیدم,
یک بار هم خبری از خانواده ام به من نرسید.

هر دستگیری من برای خانواده ام
خرج زیادی داشت
و یک روز به من گفتند:
"تو مشمول خدمت سربازی هستی.
باید از اینجا بیرون بیایی."