رؤیاها به خودی خود به مغز تو خطور نمیکنند
در پشت هرکدام از آنها داستانی نهفته است
رؤیا از یک اتفاق سرچشمه میگیرد
رؤیاها به خودی خود ناپدید نمیشوند
و اگرهم ناپدید شوند
حتما آرزوهای کوچکی بودند

پدر من هفت سال وقت لازم داشت
تا خانه‌ای برای خودش بسازد
آن سال ۲۰۰۹ بود
پس از هشت سال می‌باید آن خانه را ترک میکرد
ولی نه به دلخواه خودش
بخاطر جنگ
او چیزی نداشت
جز همان خانه

او هیچگاه نگفت
دلم برای خانه‌ام تنگ شده
برای درخت‌هایم، گلهایم، و آن زندگی که داشتم
ولی من میدانستم که او دلش برای همه آنها تنگ شده
او همیشه میگوید
من خوشحالم وقتی شما فرزندان عزیزم خوشحالید
و هرآنچه نیاز داریم را برای ما تهیه میکند

رؤیای من از همین داستان سرچشمه میگیرد
خانه‌ای برای خودم بسازم
اینجا در آلمان
مثل پدرم در سوریه
و اینکه ما در این خانه
در کنار یکدیگر زندگی کنیم