یک خانم مو بلوند از من پرسید
برای چه آمده ای؟
یک سوال ساده
یک سوال قرمز
و جوابش از خود سوال خطرناک تر
چرا آمده ای؟
جواب دادم: تصادفی
تصادفی به دنیا آمدم
و نفرین زادگاهم مرا گرفت
رنگ پوستم هم تصادفی است
زبان مادری ام هم
و اینجا, که قطار ها فقط بعضی وقت ها طبق برنامه حرکت نمیکنند
و فقیر ها از پول مالیات دریافت میکنند
و مردم وقتشان را با کار پر میکنند
اینجا, که به زبان معما سخن میگویند
و فقط میخندند, وقتی مستند
تصادفی است, که من آمده ام
و بین تصادف ها جستجوی یک سرزمین پدری بود
که لباسی رسمی به تن نداشته باشد
یک سرزمین پدری
مانند تصور کودک از اسباب بازی
یا شوق یک نوجوان از یک بوسه
یک سرزمین پدری, که هیچ کتاب لغتی تعریفش نکرده باشد.
چرا آمده ای,
میپرسد
میگویم
آمده ام در پی یک سرزمین پدری
که هیچ چیز ممنوع و آزاد نباشد
یک سرزمین پدری, که آسمانش سر کودکان را نوازش کند
و ابر ها قلب باکره ها را ببوسند
یک سرزمین پدری, که ماه و خورشیدش
در مجلس بنشینند و فقط نور حکومت کنه
در بین تصادف ها زمانی بیهوده گذراندم
در پی سرزمینی پدری بدون کوه و دره
به غیر از کوه ها و دره های بدن خانم ها
که هر روز در آنها با کلی عشق میتوانم غرق شوم
و بعد یک شهروند محترم باشم
اما من فهمیدم
که انسان سرزمینی پدری ندارد
جز شکم مادرش