یک دختر با باد پرواز کرد بمانند برگه ای کاغذ.
هر کس او را میدید فکر میکرد که پروازش از میل او به پرواز است.
تبسمش هرگز از چهره اش محو نمی شد.
تا رازش برملا نشود.
در درونش او مرده بود.
تاریک.
تاریکی در تمامی نقاط وجودش.
من نمیتوانستم آنرا ببینم.
به او نگاه میکردم، هنگامیکه پرواز میکرد.
سکوتش برایم تعجب آور بود.
دلیل سکوت او پرندگان همراهش بودند.
او نمیخواست که آنها غمگین شوند.
ʺچرا حرفی نمیزند؟ ایکاش چیزی بگویدʺ.
آنوقت همه شان او را تحسین خواهند کرد.