الیزا، ۵ساله
در رؤیای صلح هستش همیشه،
که روزی جنگ و دشمنیهای دنیا تموم میشه،
چون دیگه دوست نداره شبها بیخواب بشه.
اگه اوضاع در اختیارش میبود،
جنگ و آتشافروزی توی دنیا نمیبود.
کمک میکرد به مادرش،
شبها پاک میکرد اشکهاشو با زیرپوشش.
دلتون میخواد بدونین پدرش کجاست؟
برای اون یک چیزی اون دور دورهاست.
دلش میخواست بر غم و ترس و گرسنگی پیروز بشه،
اما این چیزا هیچوقت به زبونش جاری نمیشه.
بتی، ۹ساله
هرچی دلش بخواد داره،
آخه از شانسش، تو یک خانواده خوشبخت بدنیا اومده.
پدر و مادرش میتونستن واسش تهیه کنند هر چیز بگی،
از رخت و لباس و عروسک تا وسایل کامل زندگی.
اون داشت هرچی که آرزوشو کرده بود،
فقط محبت بود که آرزوی اون به دلش مانده بود.
از صبح تا شب پدر و مادر دنبال کار خودشون بودن همش،
جوری که همدمی نداشت جز سگش.
کوه غم وغُصه زد بالاتر از سرش،
اما چیزی جاری نمیشه هیچوقت بر لبش.
آنا، ۱۰ساله
دوست داره یه وقتی فضانورد بشه،
از اون بالاها مشغول تماشای دنیا بشه،
نزدیکتر به اون آسمونا که جای مادرشه.
همینجور اوج بگیره بِره تو رؤیاها،
بِره تو عمق بینهایتِ دریاها.
دوست داره بِره سوار بشه رو ابرها،
چون پَرِ کاه آزاد پَربکشه تو رؤیا.
دوست داره گپ بزنه با پری قصهها،
گاهی هم سری بزنه به مردم کوچهها.
رو پشت اسبهای شاخدار پرواز کنه،
هیچوقت ولی این چیزها را به زبون نمیآره.