دلتنگی مرا مانند سایه تعقیب میکند،
سلسلهای از خاطرات که مرا به گذشته میکشاند.
دلم میخواهد گریه کنم.
وقتی بیاد پدربزرگم میافتم . . .
صدایش در گوشم میپیچد.
او را میبینم درحالیکه در میان زمینش نشسته،
چه پرغرور به برگهای بیشمار مینگرد.
او اینچنین بود.
اکنون او در خاکی غریب در سرزمینی غریب خفته است.
برایم باورکردنش سخت است که او با زندگی وداع کرده.
صدای خشناش هنوز در گوشم طنینانداز است.
من تاکنون دشتها و زمینهای زیبای زیادی را دیدهام،
ولی زمین پدربزرگم از همه زیباتر بود.
پدربزرگ من،
من میدانم تو چقدر عشق و علاقه نثار این زمین نمودی،
کار و تلاش بسیار.
آه، تو نمیدانستی،
که روزی آنرا ترک کرده و ازدست خواهی داد،
آن گیاهان، آن رود روان.
همه و همه.