وقتی کوچک بودم،
زندگی ساده بود.
صبحهای زود از خواب بیدار شدن
و با خانواده روز خوبی را
سپری کردن، ساده بود.

وقتی بزرگتر شدم،
دیگر ساده نبود.
وقتی که برای اولین بار گریستن پدرم را مشاهده کردم،
متوجه شدم که زندگی ساده نیست.

آنهم ساده نبود،
وقتی که با برادر کوچکم خداحافظی کردم
و او به من گفت:
«برایم شیرینی‌جات بیاور،
وقتی دوباره برمی‌گردی.»

آنهم ساده نبود،
وداع کردن با روح دومم،
خواهر دوقلویم.

اینهم ساده نیست،
از دست دادن یک عضو خانواده،
بدون اینکه کاری از دستت ساخته باشد،
چون بیش از ۳۰۰۰ کیلومتر دور هستی.

اینهم ساده نیست،
که به همین سادگیست.