یک باغ بزرگ میبینم
همه جایش پُر از سبزی و میوه
و در میان آن مادرم
او یک درخت تازه سیب میکارد
من شاهد رشد آن درخت سیب هستم
فقط با یک سیب
مادرم ما را ممنوع کرده
که به آن سیب دست بزنیم
او بشدت از این سیب تک و تنها دفاع میکند
من صدای خالهام را از دم درب میشنوم
روسری صورتی رنگش سر کمموی او را پوشانده
او در باغ به تماشا مشغول میشود
و آن سیب تنها را پیدا میکند
بطرف آن میرود، نگاهش میکند، و شاخه را بطرف خودش پائین میکشد
و آن یکدانه سیب را میچیند.
ما بچهها پوزخند زده و میگوئیم
آره، بکن و بگذار توی زنبیل
اون هم داره میخنده، ولی نمیدونه الآن چه بلائی سرش میاد
همه به مادرم نگاه میکنند
و به خالهام
و اون اتفاق میافته
هیچ
کمی بعد جنگ شروع شد
ما فرار کردیم
به کوهستان، از روی کوهها پای پیاده
آدمها جلو چشمم جان میدادند
و فرزندانشان تنها میماندند
همه چیز از بین رفته، خانه و کاشانهای وجود ندارد
آن باغ هم در دوردستها مانده
خالهام هم مُرده
از او چهار فرزند کوچک بجا مانده
هروقت باغی میبینم و یا سیبی
بیاد او میافتم و او را بخاطر میآورم.