اولین روز در آلمان
احساس میکردم که در بیابانم
چهارروز در زندان بودم
روی زمین فقط شن
تا به امروز خیلی از آدمها جرأت نمیکنند از خانه بیرون بیایند
چراکه محیط اطراف شبیه وطنشان نیست
در ابتدأ تنهای تنها بودم
اگر تنهائی غربت را تجربه نکنی
معنی تنهائی را نمیدانی
وقتیکه به بلغارستان رسیدیم
پلیس در انتظارمان بود
همه میترسیدند که توقیف
و بازگردانده شوند
زنی پا به فرار گذاشت و پلیس به او شلّیک کرد
از ترس به دویدن ادامه داد و از لب پرتگاهی سقوط نمود
چون آن زن بشدت زخمی شده بود ما بازگردانده نشدیم
بعضیها تسلیم شدند
و برخی گریختند
ماشینهای رهگزر ما را با خود بردند
مادرم به من گفت: فرار کن
من گفتم: شما را تنها نخواهم گذاشت.