بر روی جای بار وسایل حمل و نقل نشستیم.
در بیابان نیمروز، وقتی هفت تا جسد دیدیم.
چه کسی این مردم بیچاره را به قتل رسانده بود؟
همه پیاده شدند، تا مرده ها را ببینند.
مرد ها جوان بودند، ۲۰، ۲۱ سالشان بود،
همه مرده، غیر از یک نفر.
او هنوز نفس می کشید.
خون روی بدنش تازه خشک شده بود.
از او پرسیدیم: »چه اتفاقی افتاده؟«
آهسته جواب داد: »راهزنان.«
به آن ها حمله و ازشان سرقت شده بود.
مرد در حالی که جان می داد، به ما هشدار داد: »دزد ها، دزد ها، از یک راه دیگری بروید.«
ما فرار کردیم و او را در حالی که افتاده بود، آنجا رها کردیم.
آیا می توانستم کار دیگری کنم؟
این شعر برنده جایزه شده است