بعضی آنرا مربوط میدانند به
مذهب، نژاد و یا ملیت.
دوسال است که دائما از من میپرسند
ملیت تو چیست،
قومیت تو چیست،
مذهب تو چیست.
پاسخها همیشه همان است،
و نگاههای آنها نیز همان.
برخی کنجکاوی نشان میدهند،
و مایلند جزئیات بیشتری را بدانند.
جزئیاتی که چیزی را تغییر نمیدهد.
از این تکرارها خسته شده ام.
بعضیها هم تظاهر به بی تفاوتی میکنند،
ولی چشمانشان آنها را لو میدهد.
قضیه بسیار ساده تر از اینهاست.
من به متعلق بودن به خودم اعتقاد دارم.
وقتی یکدیگر را ملاقات میکنیم،
چرا از همدیگر نمیپرسیم، چه دوست داریم،
چه میخواهیم بکنیم، هدفمان چیست؟
هیچکس در اولین برخورد از من نمیپرسد:
بر تو چه گذشته است، دنیا را چگونه میبینی،
دنیا تو را چگونه میبیند؟
من آنچه هستم که دوست میدارم.
من آنچه هستم که تجربه میکنم.
من آنچه هستم که تجربه نمیکنم.
من آنچه هستم که از آینده انتظار دارم.
من همان رؤیاهایم هستم و ناامیدیهایم.
من ترکیبی از همه شادیها و رنجهای خودم هستم.
من به روش خودم احساس میکنم.
من یک موجود مستقل هستم.
و برای من کافیست که تنها به خودم معتقد باشم.
به هویت خودم.