هنوز همان جاست،
جایی که میشود از دیروز گفت،
دیروزی که هزاران آرزو را در خود دفن کرد، دیروزی که جوانیها را گرفت رویاها را رهسپار مسیر ناکجاآباد کرد.
همان جایی که نردبان آرزوها فرو ریخت،
ستون آمال شکست و دیوارهای آرامش فرو ریخت.
و ناگه خویشتن را میان آوارهایی از بیچارگی و روزمرگی یافت،
نفسهایی که به اجبار میرفت و میآمد،
زلالههایی که ناخودآگاه از گوشهی چشم بادامیاش، فریادهای خفته و سخنهای ناگفته در گلویش را میریخت.
در چهرهی جوانش، سیمای فرسودگی داد میزد،
جوانی نکردیم. ناگه خود را عجوزهای منزوی کنار بقچهای سر بسته و تابوتی غبارآلود یافتیم که میان انبار از کتابهای پاره و قلمهای شکسته زانوی غم بغل کرده و از ترس همچو بید میلرزد، چشمانش بسته بود و اندوهش را نمیشد در تصور آورد.
سردرگم، در خیابانهای شهر پرسه میزد و با چشمان ناباور دود و باروت، عباهای کشال و هیکلهای ضخیم میدید
صدای پچپچ همسایه را شنید، که یک عمر زندگیاش را میان چمدان کوچکی بسته بود و از دروازهی پشتی در دل تاریکی شب بیرون رفت.
هنوز در باورش خواب بود
بیرحمانه به خود سیلی میزد تا از این کابوس نجات یابد اما!
سرخورده کنار سفرهی دلش نشست و برای جوانیِ نکرده و آرزوهای فروریختهاش آرام گریست.
تصمیم سخت بود و مسیرِ گریز نابودگر
چیزی برایش نمانده بود
صدای شکستن روحش هر لحظه بیشتر و بیشتر عذابش میداد که ناگه در مسیر خطیر سر و کلهی یک قاچاقچی انسان پیدا شد.
در مسیر سخت و طاقت فرسا قدمهایش روی کوههای سربهفلککشیده پیش میرفت و با جنگلهای کور برای حفظ لباس تنش کشمکش داشت
دیگر از لباس شیک، میز و چوکی خبری نبود،
در دستهای مملو از زخمش هنوز بقچهی سربسته را داشت
پاهایش آبله بسته بود زانوهایش را صخرهها نوازش کرده بود و چشمانش به گودی گودالها میماند.
توان رفتن نداشت اما بقچه را لحظهای هم کنار نمیگذاشت.