یک تکه کاغذ سفید
و یک قلم در دستم
و زمان سپری میشود.

نمیدونم، چه جوری
جعبه برق فشارقوی درونم را باز کنم،
که مدتهاست تکه کاغذی را روی آن چسبانده ام:
لطفا نزدیک نشوید!

اگر درب آن جعبه را باز کنم،
آرامش و استواریم را،
آبرو و توانم را از دست خواهم داد،
و از ناتوانی درهم خواهم شکست.

یک تکه کاغذ سفید
و یک قلم در دستم
و زمان سپری میشود.

سروصدای در مغزم مرا تکه تکه میکند،
مرا متلاشی و از دست رفته برجای میگذارد.
من در آنِ واحد، در دو دنیا زندگی میکنم.
فکر میکنم، مطالعه میکنم، مینویسم، میفهمم، مینوشم،
میخورم، عاشق میشوم، متنفر میشوم، خشمگین میشوم، در هر دو دنیا.
من دو شخصیت دارم،
ولی تنها راه رسیدن به یک هدف هستم.

یک تکه کاغذ سفید
و یک قلم در دستم
و زمان سپری میشود.

شاید از این وحشت دارم که با ضعفهایم روبرو شوم.
ولی مدتهای مدیدیست و هنوز هم معتقدم،
که هنوز زمان درهم شکستنم فرا نرسیده.
شاید درهم شکستنی شدید خواهد بود،
و عجیب و مخرب.
و میترسم که باعث ازبین رفتن انسانهای اطرافم شوم.
شاید، شاید، شاید . . .