داوطلبانه تصمیم گرفتم,
به آلمان بروم.
دلایل زیادی, مرا قانع میکردند,
که از وطن بروم .
وطن, جهانی که, من کودکی ام را در آن سپری کرده ام,
و جوانی ام را با تمام خوبی ها و بدی هایش.

تصمیم گرفتم,
بعد از اینکه برای بار ششم از زندان آزاد شدم.
زندانی که این لقب را داشت:
" هرکس آنجا برود, فانی است,
هرکس بیرون بیاید, دوباره متولد شده است"

آزادی ام از مشمولیت تمام شده بود,
سرباز ها همه جا بودند.
و فعالیت های من محدود شده بودند,
به رفتن در باغ همسایه و کتاب خواندن.
بعد از کشمکش زیاد بین یکی از آشنایانم
و عضو معروف مجلس, احمد مبارک,
به من وعده داد که بگذارد از شهر خارج شوم,
در عوض دو هزار و پانصد یورو گرفت.
من بودم و شش سرباز گناهکار,
من تنها شهروند معمولی بودم.

ما از چند منطقه کنترل شده گذر کردیم,
بدون اینکه بگردندمان, به دهات جبرین رسیدیم.
جایی که تا طلوع خورشید ماندیم.

شب به ما لباس یونیفورم و اسلحه دادند.
من گفتم, که بلد نیستم با اینها کار کنم,
اونها گفتند "فقط بگیر دستت و پز بده. "

از بخت حیرت انگیزمان موقع خروج,
بیست و چهار ماشین مانند ماشین خودمان دیدیم,
که خانواده های زیادی در آن بودند.

رییس این گروه ها باجناق احمد مبارک بود.
او به ما گفت:
"در مسیر به نقطه های تحت کنترل ارتش میرسید.
اگر کسی جلویتان را گرفت, به او شلیک کنید و به مسیرتان ادامه دهید"