هواپیما مانند گوری عشق را از تو میگیرد.
پس از درآغوش گرفتن تو، دیگر توان راه رفتن نداشتم، مانند کودکی تب دار.
تو و اشکهایم، صورتم را بوسیدید.
میخواهم باز تو را ببینم و باز هم.

تو یک پرنده ای و من زمینم.
روزی این پرنده بر خاک این زمین خواهد افتاد،
و من ترانه های غم انگیز میشنوم.

همه چیز مشکل بود: زندگی، تصمیم و کلمه ʺیاʺ.
یا مرگ یا ادامه زندگی مثل همیشه.
ولی ʺهمیشهʺ بسیار سخت تر است.

من تبسم تو را از دست دادم و فقدانش را هنوز حس میکنم.
اینگونه زندگی بمانند اتاقیست.
اکنون همه رفته اند: تو، دوستان، خانه.
تنها تصاویر مانده اند.
آیا میتوانیم (فقط با آنها) در کنار یکدیگر زندگی کنیم؟

به تو فکر کردن، مثل کسی که هر پنج دقیقه سیگار دود میکند.
من به تو نیازمندم و همواره نیاز داشته ام.
باد درب را تکان داد، و من فکر کردم،
عشق از راه رسیده.
ولی هم باد و هم درب: هردو دروغ گفتند.

پدرم در هنگام وداع اندوهگین خواهد بود،
و من از هردو اندوهگینم،
از وداع و از پدر.

زندانی گاهی در زندان تبسمی برلب می آورد،
ولی در لحظه بعد پشیمان میشود،
و قلب من گاهی بمانند دهانه یک آتشفشان است.

در شب:
عکسهایت و دود،
و من عکسهایت را دود میکنم،
وقتیکه دیگر دودی ندارم.

رؤیای من اینست که در برابر چشمانم ایستاده ای.
میخواهم تو را ببینم، قبل از اینکه داخل گور بروی.