تو در برابر دردهای من بسیار کوچک هستی.
تو میگوئی، همه چیزت را میگیرم.
من شاید بد باشم.
شاید هر تنفس من باعث آزار تو میشود.
من برای بدترین دشمنانم هم بدی نمیخواهم.
ولی بدان که احتمالا تو هم،
میتوانی روزی همه چیز را از دست بدهی.
کثیفیهای مسیر فرار و هجرتم هنوز بر تنم چسبیده اند.
اما شاید روزی بتوانم جان تو را هم نجات دهم.
شاید هم نه.
این گناه تو نیست که من به این دنیا،
و نهایتا به اینجا آمده ام.
ولی افسوس که وجود من به معنی رنج و مشقت برای توست.
اگر جای تو میبودم، شاید منهم نمیخواستم،
دوست کسی مثل خودم باشم.
من خودم را فدای بهتر شدن دنیا میکنم،
و تو خود را فدای نابود کردن من.
یک نوجوان که ۱۵ سال دارد
اما زندگی، نه موهایش را سفید کرده و نه صورتش را چروکیده.
و قلبش تکه تکه خودخواهی های هم نوعانش شده.
او از همه چیز گذشته.
تا اکنون شخصیت شما را امتحان کند.
مادرم میگفت:
ببین!
وقتی که انسانهای مأیوس و بیزار از این دنیا، بدون حفاظ دراز کشیده و بیخواب اند،
گرگهای گرسنه آدمخوار بیدار میشوند.