من مسیر طولانی را گذرانده ام.
چندین روز راه رفته ام.
چندین روز در قطار روی زمین خوابیده ام.
چندین روز در زندان نشسته ام.
چندین روز در خیابان خوابیده ام.
چیزی برای خوردن نداشتم
لباس هایم را قاچاقچی ها دور انداختند
کفش هایم پاره بودند
من خودم را دیگر نمیشناختم
من دیگر شبیه من نبودم
من به نقطه صفر زندگی ام رسیده بودم
من به آن نقطه ای رسیدم, که دیگر هیچ چیز باعث خوشحالی ات نمی شود.
من حس میکردم, دیگر به خاطر نمی آورم, که زندگی کردن چیست.
حجمش برایم زیاد و بی نهایت بود.
و بی نهایت سخت
چندین لحظه با خود فکر کردم, که دیگر نمیتوانم.
اما هر بار که به راه افتادی و ندانستی,
که پایان کی سر میرسد, پس باید موفق شوی.
برگشتی در کار نیست.