اینجا کشتزاران بود،
اینجا گوجه‌فرنگی‌های خوشمزه داشت،
اینجا مادربزرگم بود،
اینجا یکی از بهترین زمین‌های فوتبال را داشت.

هنوز پا به دهکده نگذاشته، همگی از دم استرس می‌گیرند.
مادربزرگم استرس می‌گیرد چون می‌خواستم به گوسفندها دست بزنم،
پدرم استرس می‌گیرد چون می‌خواستم با او موتورسواری کنم،
مادرم استرس می‌گیرد چون دوست داشتم لباس عوض کنم
تا سرانجام بتوانم پیش دوستانم بروم.
در پایان، آنجا نشستم - غرق فشار و استرس.

ژاکت قرمز- آبی‌ام را پوشیدم، کفش فوتبال و جوراب‌ زانو.
در راه رفتن به زمین فوتبال بچه‌ها، از خوشحالی لبخند بر پهنای صورتم بود.
تمام دهکده را در آغوش گرفتم و فریاد زدم:
«بالاخره می‌توانیم فوتبال بازی کنیم؟!»

۱۰ ساله بودم که آخرین بار در روستایم فوتبال بازی کردم
۱۰ ساله بودم که آخرین بار پیراهن قرمز- آبی پوشیدم
۱۰ ساله بودم که آخرین بار مادربزرگم را در آغوش گرفتم
۱۰ ساله بودم که آخرین بار گوجه‌فرنگی‌های خوشمزه خوردم
۱۰ ساله بودم که دوران کودکی‌ام را از من گرفتند.

اگر تو شادی‌ام را از من نگرفته بودی،
کودک بودم در جایی که به مراتب راحت‌تر بود کودک بودن.

ترجمه علی عبداللهی