آلمان، تو آنی نیستی که مینمایی،
مثلاً روز اول ماه می، صبح الیالطلوع،
که مشتهای پلیس به صورتم خورد.
آلمان، تو همانی نیستی که ادعا میکنی،
وقتی از بطنت سلاحهایی زاده میشود،
که بیگناهی را از چهرهی کودکان ما میگیرد،
زآن پیش که ماه، لبهاشان را لمس کند.
آلمان، تو همانی نیستی که ادعا میکنی،
وقتی سیاستهای تو زمینهی سرکوب را فراهم میکند،
و کسانی که پی عدالت فریاد سرمیدهند، به سکوت وادار میشوند،
و صدایشان در هیاهوی سیاست مدفون میشود.
آلمان، تو آنی نیستی که ادعا میکنی،
وقتی گوناگونی و مدارایی که تو به آن مینازی،
با چنگال نفرت و نابردباری خفه میشود،
و "دگراندیشان و متفاوتان" را، تهدید میدانند،
به این دلیل که شاید وقت دندانپزشکی تو را از تو بگیرند.
آلمان، تو آنی نیستی که ادعا میکنی،
وقتی مرزهایت برای برخی باز است، ولی برای دیگران بسته میماند،
و آنانکه از جنگ و تعقیب میگریزند،
به آیندهای نامعلوم مینگرند.
آلمان، تو آنی نیستی که ادعا میکنی،
تا وقتی دوست و یارمان دستش را بر سر کسانی میکشد
که دنبال گرفتن جانمان هستند،
در حالی که والدین "هاناو" هنوز خون فرزندانشان را در مشام حس میکنند.
آلمان، من نومیدانه پی پناهگاهی میگردم.
آنچه باقی مانده، خلائیست که مشت حواله شده به صورتم به جا گذاشته.
آنچه باقی مانده، روح من است که اکنون محبوس حصارهای تو است.
یگانگی و حق و آزادی.
حال مجبورم میکنی که از تو بگریزم.
ترجمه علی عبداللهی