یک قطعهی کوچک درخشان نقرهای. سرد و فلزی با دهانهای که به گوش من، بینیام، و هر جای دیگری که دوست داشته باشم، بدون سوزن، نفوذ میکند. انگار جادویی رخ داده و من دیگر نباید انتخاب کنم. آرزویم این بود که هر مشکلی را میشد مثل پیرسینگِ قلابی حل کرد. آنوقت هیچ تصمیمی لازم نبود. نه
چه میشد اگر،
آنوقت چه میشود،
باید اینطور میشد،
باید،
میشد،
دیگر پشیمانیای در کار نمیبود.