وطن
جائی که نماد سرمنشأ هرانسان است
جائی که آغاز و پایان زندگی مرا رقم میزند
جائی که عاشق خاکش هستم

. وطنی که بنیانش توسط بیگانگان استعمارگر ربوده شد
. وطنی که احساس آزادی درآن ناجوانمردانه سرکوب میشود
. وطنی که درآن فریاد آزادی را با سرب داغ در نطفه خفه میکنند

:میپرسند
چه کسی بال و پر مرا چید تا جلو پروازم را بگیرد؟
چه کسی حنجره مرا پر از سرب گداخته نمود تا جلو فریادم را بگیرد؟
. فریادهای آزادی در وطنم اینگونه خاموش شدند

: اگر بخواهم وطن را توصیف کنم میگویم
وطن زبان مادری من است
وطن جائیست که مسلط و مختار بر زندگی خودم هستم
وطن قلب من است
. دوست دارم فرمانروای قلمرو خودم باشم که پهناوری آن بیشتر از پهنای شانه هایم نیست

وطن شخصیت من است
که آنرا در اعماق درونم به زنجیر کشیده ام تا فریادهای آزادیخواهی آن به بیرون بروز نکرده
. و بیگانگان نتوانند خاموشش کنند

نیکو)(؟: میگوید
. من در حیرتم از انسانهائی که بجای خواب راحت بدنبال جای خواب راحت میگردند
. آنها میگریزند تا دوباره بتوانند خواب ببینند
. با دیدن مرزها و سرزمینها آه میکشم، چراکه بدون وجود این مرزها استعماری نمیبود
. و از خواب هم آه میکشم، چراکه بدون آن طعم مرگ را نمیچشید