نقره... طلا... نقره... طلا...
زن هفتادونهساله بود
همسایهام بود
همیشه مهمان داشت
و ایوان خانهاش پر از گل و گیاه بود
او دستبندی به من داد
به من افتخار میکرد
حالا تنها چیزی که دارم اینست... نقره... طلا... نقره... طلا...
اما ایوان خانهی او حالا خالیست.