چو‌ تک درختی دور افتاده
وسط بیابان تفتیده
ز هر آغوش زخم دیده
دنبال اغوش بی اندازه تو
برای وسعت نا‌امنی هایم
وجب به وجب چشمانم،
من و این سوی مرز ها
ترا گام می زند
با کوله بار بغض نشسته از تو
در دامن، دل ویران‌تر از «کاج»
زیراسمان غم زده
که ناله هایش را قطره قطره می بارد
سیلی خورده از نسیم که
عطر خشک سرما، می فشاند
مات صدای غربت زدگی
حس مملو از بیگانگی
دوباره منم و تو
خیال رقص گل دسته های پژمرده
من و سوگواریی خنده های ممنوعه
و چهر های خسته ی پرستو های مهاجر
و زنان منزوی و خانه نشین ات
گذر زمانیکه بین بعض و امنیت گیر کرده
من و جای خالی از تو
آهی بلندی سر دادیم
که دوباره نیامده بودی
با چشمان باران زده
امیدی در دلم تو راتمنا کرد؛
هنوز هم با همه گسستگی ها…
ای لاهه ی آرامش
اندکی نسل مرا در آغوش بکش