راه می‌روم در شهر
همه‌جا آشناست و مألوف
یک مسافر را راهنمایی می‌کنم،
چهره‌اش پریده‌رنگ است.
چون چیزهایی را به چشم دیده است
چیزهایی که در اخبار نمی‌گویند.
اما برای من فرقی ندارد،
بهتر از بودن در کشوری غریبه است.
به خانه برمی‌گردم
مشوش، مردد
و به آن اتاق می‌روم.
که سقفی نیمه‌مخروبه دارد با چشم‌اندازی گشوده به آسمان
اتاق پر از خرت و پرت است
پیش‌ترها، قبل از فرار، این خرت و پرت‌ها مهم بودند
جنگ آدم را مصمم می‌کند
حالا این خرت و پرت‌ها به هیچ نمی‌ارزد.
هیچ‌کس به آن‌ها نیاز ندارد
فقط آن‌ها که برای ما آزادی به ارمغان آوردند،
می‌توانند بازگردند.