ایستگاه، بچهها، سوپ رایگان، کلی اسباببازی،
اعلانها، آدمهایی با جلیقهی زرد.
مامان، قرار است اینجا زندگی کنیم؟
نان کییِفی اینجا پیدا میشود؟
چطور باید حرفمان را به اینها بفهمانیم؟
نگاههای خندان و دوستانهی غریبهها،
واگنهایی پر از رنج، اندوه، جنگ.
میخواستم آنها را روی سکو رها کنم ولی به سمتم آمدند.
و بعد آن پوستر: اگر قرار است در برلین مستقر شوید به راست بپیچید.
تا همین امروز پاسخ این سوال را نمیدانم.