تو بمان،
بگذار جنگ، پینکی بزند
و گورها آرام بگیرند.
آتشبس ضروری است،
تا قلب، لحظهای آرامش برای عشقات بیابد،
تا هر بار که دلتنگات میشوم
اسبان رویاهایت بر احشائم پا نکوبند.
باشد که شعری که هرگز تو را سیر ندید،
در شعلهها بدمد،
و خاکسترش بر رودخانهای بپراکند.
باشد که خوراک نیها شود،
تا نیلبک، بتواند درد را آرام کند.
اول بار، چه کسی برجا بود
اول بار، چه کسی رفت؟
بگذار آنان در شگفت شوند.
بگذار به پیسنگاه گوش سپارند،
به داستانهایی که شب نقل میکند.
تو بمان،
هنگام که باران زمین را میبوسد و با عطرش یکی میشود،
هنگام که ستاره، آسمان را میپوشاند و بامدادان ناپدید میشود،
هنگام که مسافران خیمههاشان را برمیچینند و امید میمیرد.
تو بمان،
بگذار نام شهر، نام تو باشد
و خاطرات را تبعید کن.
کنار راه، درختان همدیگر را بغل میگیرند،
بیاعتنا به رنگهاشان،
آنان از شادی، سبز میدرخشند،
در زردی محو میشوند،
و سرانجام، مجال میدهند برگ و بارشان بریزد.
کاش من هم درخت بودم.
تو بمان،
من خواهم رفت.
ترجمه علی عبداللهی