آه، دمشق
در دلِ شب
روزنامهها در خیابان رهایم نمیکنند
و از من جدا نمیشوند،
میخواهند تنم را تکهتکه کنند و بدنم را بربایند،
از زیبایی این شهر چه آموختهام.
در خیابان راه میروم و هر بار خیابانی را برای گشتن انتخاب میکنم
از حسرت لبریز میشوم.
آه، دمشق
سرخط خبرها تهوعآور است
دربارهی نامم
نامم که فراموشش کردهام
پس در موج، پرواز شنا میکنم،
وازده از هر کنارهای.
آه، دمشق
چگونه میتوانم به آنها بگویم
که دوستت دارم،
و به خاطر تو ادامه میدهم،
اگر ناخدای موجها بودم کنار تو میماندم
در یکی از خیابانهایت مینشستم و فنجانی قهوه مینوشیدم
و میخندیدم
به آن آگهیها که مهاجرت به آلمان را تبلیغ میکنند.