خیابان‌های خالی
خسته نشدند
از تغییر مسیرشان،
آینه‌ی تنهایی شهر بودند،
موزه‌ای که ما تندیسهای آن بودیم.

آنگاه بامداد رسید،
مبهوت از حضورمان
در ابتدای خیابان
به چهره‌ی شرقی‌ات خوشامد گفت،
در نی‌نی چشمانت، شگفتی زمردینی بود.
تو مرا از شعرهای گمگشتگی رهایی دادی،
من از تندیسم بیرون زدم،
از زبانم،
از نامم،
به سوی تو.

***

چگونه ممکن است پس از این بامداد
راهی به رویم گشوده شود،
اگر نه از رهگذر چهره‌ی تو؟

هر دم که در جستجوی خویشتن هستم،
اینجا بیدار می‌شوم،
بر نیمکتی،
کنار همین رودخانه،
که فراموش کردم نامش را بپرسم.

آن را به نام تو نامگذاری می‌کنم، “الیا”.
شهر گواهی می‌دهد، که تو خورشیدی،

و من شاعری گمگشته بودم که
در این بامداد
در چهره‌ات
برگ‌ و جوهرش را یافت.

ترجمه علی عبداللهی