عصرها بیرغبتاند
چون قهوهای تکراری و تلخ
که از قوری خیالاتم میچکد!
دوست دارم چون بومی کهنسال بنشینم
فراز شاخهای تنومند
کمی دورتر از خودت نگاهت کنم.
دوست داشتنت را
در جغرافیای کوچکی ترسیم کنم
میتوانم این روزها
طور دیگری دوستت داشته باشم
چون زمستانهای کابل
گردبادهای سرچوک
یا طوفانهای ثور.
این بار که دیدمت
بیشتر دوستت خواهم داشت
چون خوابهای پس از طلوع
یا فنجانی چای از دستان مادر!
غروب را کنار تصویرت میگذارم
اگر عاشقت شدم
تو را اندازهی آزادی دوست خواهم داشت
به وسعت تاکستانهای شمالی
و به زیبایی یک روز
روز قبل از انتحاری!