اب ماهر فلافل‌فروش است. در چند سال و به خصوص در چند ماه اخیر مدام خوابی را می‌بینم. وقتی بیدار می‌شوم معمولا گرسنه‌ام. خیلی گرسنه. معمولا صبح‌ها گرسنه نمی‌شوم. این وضع تا ساعت سه بعدازظهر ادامه دارد. به جز روزهایی که این خواب را می‌بینم. از خواب بیدار می‌شوم و احساس گرسنگی می‌کنم. بعد دنبال چیزی برای خوردن می‌گردم. در طول این خواب، گرسنه در دکان اب ماهر می‌ایستم و تمام جزئیات را از نظر می‌گذرانم. جزئیاتی مثل میز شیشه‌ای شکسته که پشت آن کاسه‌هایی پر از کاهو، گوجه، خیارشور، ترشی و سس ماست قرار دارد. جزئیاتی مثل لکه‌های چربی که روی دیوار پشت ماهیتابه رد انداخته است. وقتی که از خواب بیدار می‌شوم برای چند دقیقه درست نمی‌دانم کجا هستم. وقتی در خوابم از اب ماهر می‌خواهم که برایم ساندویچ درست کند؛ یک ساندویچ بزرگ و او هم درست همان‌طوری که در واقعیت این کار را می‌کند، ساندویچ را برایم درست می‌کند. یک تکه نان برمی‌دارد و فلافل را داخل آن می‌گذارد، رویش سس و سبزیجات می‌ریزد و ساندویچ را در یک کاغذ روزنامه می‌پیچد. هفته‌ی پیش دوباره این خواب را دیدم ولی این بار می‌دانستم در خوابم و این را هم می‌دانستم که:
نمی‌توانم ساندویچ بخورم. پس توی خواب تصمیم گرفتم ۵۰۰ ساندویچ سفارش بدهم. به خودم گفتم: ممکن است این ساندویچ‌ها در خواب من به حرکت درآیند و یکی از آن‌ها به واقعیت پرتاب شود. بیدار می‌شوم، دل‌ضعفه دارم و گشنه‌ام است. تلفنم را برمی‌دارم و از لیفراندو یک ساندویچ فلافل سفارش می‌دهم.