برلین شهری‌ست گزینشگر که ساکنانش را با دقت انتخاب می‌کند. هر تلاشی که برای تحمیل خود به آن به خرج دهی، شکست می‌خورد: این شهر طردت می‌کند، گرسنه‌ات می‌گذارد، آرام می‌جَوَدت، تو را قی می‌کند و به خیابان‌هایش پرت می‌کند. بی‌هیچ رحم و شفقتی.

شهری است که سال‌های مرا می‌بلعد، که نیروی من، لذت و وجد و اشتیاق مرا می‌مکد. احساس می‌کنم که در حال ساختن قصرهای هوایی هستم. فقط بستگی به زمان دارد که ما بالاخره کی در سینه‌اش درهم فشرده می‌شویم و با سرفه‌ای بیرون می‌افتیم.

اما نترس، من عصبانی نیستم، من این شهر را دوست دارم. ترجیح نمی‌دهم هیچ جای دیگری از دنیا باشم. چون این شهر ملالت و ناخرسندی من از غریبی و بیگانگی را به نیازِ مبرم به متفاوت بودن بدل کرده، در یک جور مقاومت و در بخشی از هویت من. اینجا باعث شده که عبارتِ«ادغام» معنای «تسلیم» و وادادن بگیرد چیزی که البته ناخوشایند من است. چطوری ممکن است جور دیگری باشد، مادامی که احزاب «ادغام» را در حکم تربیت یا به راه آوردن و اهلی‌سازی بربرها درک می‌کنند؟ بنابراین، متفاوت بودن من بدل به نوعی شورش شد.

برلین، سپتامبر ۲۰۱۵

وقتی من و برادرم به مرز آلمان رسیدیم، بازداشت‌مان کردند و ما را توی مکانی جمعی با ظرفیت حدود ۲۰۰ نفر، جادادند. یک هفته بعد، به اصطلاح برلین افتادیم.

آن روز، شادی باورنکردنی‌ای به من دست داد: همان روز در ساعت پنج بعد از ظهر باید سوار قطاری می‌شدیم که از مونیخ حرکت می‌کرد، و از آنجا به برلین می‌رفت. از نظافتچی خواستیم دو کیسه پلاستیکی برای وسایلمان به ما بدهد. او هم دو کیسه پلاستیکی آبی‌رنگ از چرخ نظافتش درآورد و داد دست ما. وسایل‌مان را گذاشتیم توی آن‌ها، رفتیم به ایستگاه قطار و به سمت مونیخ حرکت کردیم. برای یافتن به سکوی درست، از یک رهگذر می‌دویدیم پیش دیگری و بلیت‌ها و مدارک مربوطه را نشان می‌دادیم: نمی‌توانستیم متن آن را بخوانیم و بفهمیم روی آن‌ها چه نوشته شده، اما طوری به آن‌ها چسبیده بودیم، که گویی سرنوشت‌مان به آنها بستگی دارد.

بی معطلی سوار شدیم و به سمت برلین راه افتادیم، با لباس‌های شندره و کهنه‌ای که با آنها از راه دریا و از شرق اروپا تا اینجا سفر کرده بودیم، در دستان‌مان هم کیسه‌ی پلاستیکی آبی بود که آنها هم پر از لباس بودند. انگار مسافران واگن ما از سر و وضع ظاهرمان شگفت‌زده و مبهوت بودند. نمی‌دانم با نگاه‌ نافذشان چه می‌خواستند بگویند. کنترلچی از انتهای واگن به ما نگاه کرد، آمد سمت ما و مودبانه از ما بلیت خواست. مثل قبلتر، تمام مدارک را نشان‌اش دادم و اجازه دادم از وسط آنها بلیت را بردارد.

به ما گفت توی واگن درجه یک نشسته‌ایم و از ما خواست دنبالش برویم. بلند شدیم و دنبالش رفتیم، و او ما را به یک واگن دیگر برد که در آن هم کلی کیسه‌های پلاستیکی مثل کیسه‌ی ما بود. به ما گفت صندلی انتخاب کنیم و بنشینیم، و ما نشستیم و آرام گرفتیم.

به برلین که رسیدیم، من و برادرم آخرین مسافران داخل واگن با کیسه‌های پلاستیکی آبی بودیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود.

برادرم: "راستی چطوری آدمهایی که به پیشوازمان می‌آیند را، به جا بیاوریم؟ "

من: "مطمئناً آن‌ها تابلویی چیزی بالا خواهند برد تا بشناسیم‌شان."

در واقع، هیچ کس به ما قول نداده بود که خودش یا کسی در ایستگاه منتظرمان خواهد بود. ولی این به نظر ما کاملاً بدیهی می‌رسید. چون باید مشخص باشد کی دارد یک کسانی را به برلین می‌فرستد، آنهم با قطاری که بعد از نیمه شب می‌رسد، و به یکی از بزرگترین کلان‌شهرهای اروپا، بی‌ دانستن زبان، بی‌پول، بدون هرگونه وسایل ارتباطی، حتی بدون اینترنت؟ حتم داشتم یکی باید منتظرمان باشد! من با اطمینان کامل گفتم :" خب بالاخره اینجا آلمان است، برادر …!"

قطار ایستاد، درها باز شد. نخستین گام‌هامان را در برلین برمی‌داشتیم.

کمی از درهای قطار دور شدیم، سرهامان را سمت راست و چپ چرخاندیم و دنبال آن‌هایی که "مطمئناً منتظرمان هستند" گشتیم. ولی خیلی زود دیدیم فقط ما روی سکو مانده‌ایم و بس.

برادرم: "مگر ممکن است؟ هیشکی اینجا نیست!"

من: "به خدا قسم من هم نمی‌دانم. می‌ترسم آن‌ها همینجا یک جایی دنبال ما بگردند، چون نمی‌دانند کجا پیاده می‌شویم."

برادرم: "ببین چیزی توی مدارک نوشته مثلا اینکه کجا باید همدیگر را ببینیم."

من: "چطور مگر؟ مگر من می‌توانم بخوانم؟ بگذار از این جلیقه‌نارنجی‌ها بپرسیم."

رفتم پیش یکی از آن‌ها و با انگلیسی دست و پاشکسته گفتم:"ببخشید… یک سؤال دارم… ما دنبال ‌کسانی هستیم که قرار بوده بیایند از ایستگاه ببرندمان. ما را از مونیخ اینجا فرستادند."

مرد جلیقه نارنجی گفت: "من اطلاعی ندارم. صبر کنید، از اطلاعات می‌پرسم."

مرد رفت، برگشت و به ما گفت: «اینجا کسی منتظرتان نیست. شما باید به آنجا بروید…" و با انگشت به برگه اشاره کرد، به جایی که رویش نوشته بود:

تورم اشتراسه 21

10559برلین[1]

سپس مرد جلیقه نارنجی رفت. و من ناباورانه به نشانی خیره شدم: « حالا این جا کجاست؟»

دمشق، تابستان ۲۰۱۴

۱۶ سالم بود. آن روز در خیابان الطیلیانی بودم.

استاد: " اب زهراء، بیا پول را بگیر، برو به اتاق، بشمارش و برگرد اینجا!"

«استاد، ۲۵۰ هزار است.»

«خب. ببینم کارخانه ابوشکری را می‌شناسی؟ برو آنجا، بده و بگذار پول را جلوی چشمت بشمارند و یک رسید وصول را به تو بدهند.»

«نمی‌دانم کارخانه ابوشکری کجاست.»

«خیلی ساده است، برو به میدان میسات، آنجا مغازه ساندویچ سیب‌زمینی را می‌بینی، از آنجا برو تا بالای خیابان، بعد اولین خیابان را بگیر و برو سمت چپ، دو خانه پشت ساختمان اطلاعات، کارخانه آنجاست. وارد شو، برو توی زیرزمین و به او بگو: ‘استادم مرا فرستاده و این مبلغ باقی‌مانده از حساب معوقه است. رسیدش را بدهید به من…’ و او هم باید مدل‌های جدید را به تو بدهد.»

«باشه، چشم انجام می‌دهم.»

برلین، سپتامبر ۲۰۱۵

پیش خودم فکر می‌کنم: «لعنتی، این اعداد چه معنایی دارند؟» و به جایی که ظاهراً باید نشانی جایی باشد، نگاه می‌کنم. حالا ما، من و برادرم، روی یک سکو در ایستگاه مرکزی قطار برلین ایستاده‌ایم.

در دمشق هم، ساختمان‌ها شماره‌گذاری شده‌اند. اما ویژگی خاصی باعث شده که اعداد قاطی شوند. وقتی کسی در آنجا می‌گوید خیابان مساکین-بارزه ۳، مثلا منظورش این است: ابتدای خیابان مساکین، بالای مغازه لباس زیر فلانی.

خانه‌ها و خیابان‌ها، حتی نام‌های ما، در دمشق با نشانه‌های مضاعف مشخص می‌شوند. مثلاً: مغازه ابونزلاس. چرا؟ چون اسم‌ها و اعداد بدون ملودی و شخصیت صاحبش همینطور به تنهایی معنایی ندارند، و هر کدام اینها صرفاً به دین یا موقعیتی جغرافیایی اشاره می‌کنند. به همین دلیل، در جامعه ما وقتی می‌خواهی کسی را دقیق‌تر توصیف کنی، القاب بسیار مهم می‌شوند. البته اولین بار که با یکی آشنا می‌شوی خودش این القاب را به تو نمی‌گوید. او فرضا خودش را با «علی»، «احمد» یا «زیادان» معرفی می‌کند. اما با گذشت زمان، نام‌ها ویژگی‌های خاصی پیدا می‌کنند: مثلاً «علی امنیتی» یا «احمد مشاور» یا «زیادان شلخته».

من و برادرم از در بیرون رفتیم. در خیابان‌های آرام، فقط چند نفر بودند. چند بی‌خانمان جلوی ایستگاه خوابیده بودند.

برادرم: «خب. حالا چه کار کنیم؟»

من: «به خدا، من هم چیزی بیش از تو نمی‌دانم.»

آن زمان نمی‌دانستیم که می‌توانستیم در عرض نیم ساعت به آن نشانی برویم. اما اینترنت نداشتیم. بنابراین سعی کردم از عابران چیزهایی به انگلیسی بپرسم. اما همه عجله داشتند و راهنمایی‌های‌شان مبهم بود. با خیلی‌ها صحبت کردم. برخی حتی زحمت نگاه کردن هم به خود نمی‌دادند، چون فکر می‌کردند ما از قماش آدمهای بی‌خانمانی هستیم که پول گدایی می‌کنیم، در حالی که ما بی‌خانمان‌هایی بودیم که اطلاعات گدایی می‌کردیم. پس از حدود یک ساعت پرسه‌زدن، جلوی ساختمانی ایستادیم که رویش نوشته بود «پلیس»، و بقیه نوشته‌های تابلو به زبان آلمانی را نمی‌توانستم بخوانم.

زنگ را فشردم و صدایی به زبان آلمانی شنیدم. البته که هیچی نفهمیدم.

من (به انگلیسی)گفتم: «ما پناهندگانی از سوریه هستیم. از مونیخ به برلین فرستاده شده‌ایم. به ما مدارکی داده‌اند. حالا گم شده‌ایم. خوابگاه مان را هنوز پیدا نکرده‌ایم.»

در این لحظه یک دستگاه ارتباطی خودکار حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: «می‌دانید که اینجا زندان است؟»

من: «نه. خب. می‌توانیم اینجا پیش شما بخوابیم؟»

دستگاه ارتباطی: «البته که نه »

به راه خود ادامه دادیم، طبق توصیه یک عابر، باید همچنان مستقیم تا فلان تقاطع می‌رفتیم و بعد دوباره از آنجا از کسی می‌پرسیدیم. کنار آن تقاطع، مردی رد می‌شد که من متوقفش کردم تا ازش بپرسم. به ما نگاه کرد و پرسید: «عربی صحبت می‌کنید؟»

پاسخ دادم: «البته، ما از سوریه آمده‌ایم.»

مرد: «پس، پس با من عربی صحبت کن! هههههههههه، از سر و وضعم پیدا نیست که عربم؟»

در واقع من هر کس را که کیسه آبی نداشت، به انگلیسی خطاب می‌کردم. اما به او پاسخ دادم: «بله، بله، یک جورهایی بو بردم. به هر حال، این نشانی را ببین: تمام طول شب دنبال همین هستیم، ما را از مونیخ به اینجا فرستاده اند."

مرد کاغذ را می‌گیرد و نشانی روی آن را می‌خواند: «لعنتی، این که دفتر امور اجتماعی است! چرا روز و زودتر از این نیامدید؟»

برادرم گفت: «آخ، فکر می‌کنی ما خودمان اینجا را انتخاب کردیم؟ آن‌ها برای ما بلیت خریدند! و ما ساعت یک شب رسیدیم!»

من: «این سوسیال آمت یا دفتر اجتماعی چی چی هست؟»

مرد: «خدا نکشدشان، مردم را خارج از ساعت کاری به دفتر اجتماعی می‌فرستند؟!»

من دوباره پرسیدم: «بله، اما این دفتر اجتماعی چی هست؟»

مرد: «بیا، با من بیایید، شما را به اردوگاه می‌برم. اول آنجا کمی استراحت ‌کنید، بعد فردا به دفتر اجتماعی می‌روید تا آن‌ها شما را به یک جای مشخص بفرستند. دفتر اجتماعی درست پشت اردوگاه است.»

ما به اتفاق به اردوگاه بالون رفتیم. از بیرون شبیه ایستگاه قرنطینه یا آزمایشگاه تحقیقاتی در بیابان به نظر می‌رسید که ظاهرش یک جورهایی به بالون هم شباهت داشت. وارد که شدیم، منظره‌ی عجیبی به چشم‌مان خورد: فضاهای کوچک که با رختخواب‌های آویزان به مربع‌های جداگانه تقسیم شده بودند، نوری خیره‌کننده می‌تابید، و در ضمن، اکثر آدمها خواب بودند – عبور از آنجا شبیه حل معمای پیچیده یا پیدا کردن راهی در هزارتو بود. یکی از نگهبانان ما را به یکی از مربعها برد. آنجا دو نفر خوابیده و بقیه با هم صحبت می‌کردند.

من و برادرم وارد شدیم: «السلام علیکم.»

آن‌ها پاسخ دادند: «وعلیکم السلام.»

کیسه‌های آبی‌مان را انداختیم کنار تخت. از نظر جسمی و روحی کاملاً خسته بودیم، اما در عین حال احساس آرامش به ما دست داد، چون حالا میان افرادی بودیم که به آغازی تازه چشم دوخته بودند.

نگهبان: «در واقع ظرفیت اینجا پرست و فقط به شما اجازه می‌دهیم همین امروز بمانید، چون شما روز اول ورود‌تان به برلین است. اما فردا صبح باید به دفتر اجتماعی بروید»، بعد هم رفت.

من به بچه‌های حاضر در اتاق‌مان گفتم: «این دفتر اجتماعی چی هست؟»

آن‌ها گفتند: «باید آنجا بروی و درخواست پناهندگی بدهی تا به تو یک مکان ثابت بدهند.»

برادرم پرسید: «آها، یعنی همان‌ها شما را اینجا انداخته‌اند؟»

بچه‌ها: «نه، ما فقط برای خواب اینجا هستیم و فردا به دفتر اجتماعی می‌رویم. حدود دو ساعت دیگر می‌رویم.»

از دل همین دو جمله کوتاه، سوالات زیادی به ذهنم آمد، مثلاً: چطور ممکن است که اینجا بخوابید و هر روز به دفتر اجتماعی بروید؟ و این چه‌طور قراری است، صبح زود ساعت چهار؟

اما خستگی‌مان زیاد بود. باید بیشتر صبر می‌کردیم برای توضیحات بعدی، این بود که به خواب عمیق فرو رفتیم.

ساعت نه که شد، بیدار شدیم، کیسه‌های آبی‌مان را برداشتیم و راه افتادیم. در ورودی خوابگاه به ما کارتی دادند که محل‌مان و مسیر رفتن به دفتر اجتماعی را نشان می‌داد.

اما به آنجا که رسیدیم طرح هر سوالی بی معنا بود. به وضوح معلوم بود که به مکان مورد نظر آمده بودیم، چون افراد زیادی از کشورهای مختلف به آنجا وارد و از آنجا خارج می‌شدند. صفی متشکل از صدها نفر منتظر توی محوطه ایستاده بودند، صفی کیلومتری.

به برادرم گفتم:" محال است اینجا بتوانیم خودمان را ثبت نام کنیم و کاری از پیش ببریم!" طوری بود که انگار اینجا صف مجازات بود و من هم بایستی به گناهم اشاره می‌کردم.

حومه روستایی دمشق، ژانویه ۲۰۱۵

ساعت چهار صبح است.

مادرم: «یالاّ، بیدار شو (الله از تو خرسند باشد!)، عجله کن و برو توی صف نانوایی بایست، تا دوباره هنوز نان تمام نشده، مثل دیروز... »

«نمی‌خواهم، هوا خیلی سرد است! بعداً به ابونزلا می‌روم. گفت امروز نان به مغازه می‌آورد.»

«بهت بگم پسرم، از نان خبری نخواهد بود و چیز دیگری هم نخواهد آمد. بیدار شو (خدا به تو خیر دهد!)، دیگر هیچ نانی در سفره نداریم … و لباس گرم بپوش، برف تا زانو باریده!»

«الان بیدار می‌شوم، الان بیدار می‌شوم … لعنت به این زندگی … روز به روز توی صف نان، صف گاز، صف گازوییل… و بعد صف آب‌کش‌ها … خدایا من را هرچه زودتر از این حال و هوای مزخرف نجات بده...! »

بعد از چهار ساعت انتظار توی برف و سرما وقتی به پنجره مغازه می‌رسم، به سرعت سرم را از پنجره داخل می‌کنم تا کمی از گرمای آتشخانه‌ی نانوایی گرم شوم و بتوانم دوباره بینی‌ام را حس کنم. بعد از یک لحظه آرامش کوتاه و گذرا، بوی نان مرا در خود می‌گیرد.

نانوا: «یک دقیقه دیگر، نان بعدی می‌رسد.»

من: «آرام باش و صبر کن».

جلوی من نوار نقاله آهنی به طور مداوم در حرکت است و من صدای فلزی و سایش آن را احساس می‌کنم. پس از چند دقیقه، اولین دسته‌های نان تازه می‌رسند. نان‌ها را جلوی نانوا پرتاب می‌کنند، و او بلافاصله بنا می‌کند به گذاشتن هفت قرص نان روی هم و آنها را کنار می‌گذارد – گویا یکی از نظامی‌ها بعداً می‌آید و می‌بردش. به کجا؟ احتمالاً به اقامتگاه افسران. قطعاً به ابونزلا نمی‌رود.

نانوا: «۷۵ لیره لطفاً.»

من: «اما من سه بسته می‌خواهم!»

نانوا: «فقط یک بسته به هر نفرمی‌دهیم.»

من ۷۵ لیره را به او می‌دهم. بسته را به سمت من پرت می‌کند طوری که به سرم برخورد می‌کند. از صف که خارج می‌شوم، می‌بینم که ابونزلا پشت سرم ایستاده، از سرما بی‌حرکت است، پیچیده در پالتو چرمی، دست‌ها در جیب‌، شال دور سرش، منتظر هفت نان سهم خود و در واقع، ناامید کردن همه کسانی که به او امید بسته بودند، از جمله خود من.

در راه بازگشت به خانه، از ایست بازرسی دور می‌شوم، چون آنجا از هر آدم خوشبختی که نان گیرش آمده، دو قرص نان به عنوان عوارض می‌گیرند.

سوسیال اَمت، سپتامبر ۲۰۱۵

ساعت ده صبح بود که انتهای صف ایستادیم. ساعت شش بعدازظهر، آنجا بسته می‌شد. ما حتی یک قدم هم جلو نرفته بودیم. برعکس، درختی که ساعت ده کنار ما ایستاده بود، حالا نزدیک‌تر به ورودی قرار داشت.

از محوطه که خارج شدیم، کنار در خروجی شمار زیادی از مردم روی زمین نشسته بودند. به آنها «سِمِج ها» می‌گفتند. این سمج ها شامل کسانی بودند که حدود ساعت چهار بعدازظهر صف را ترک می‌کردند چون امیدی به رسیدن نوبت شان در آن روز یا دریافت وقت ملاقات برای فردا نداشتند. این نوع وقت ملاقات را «برگه‌ی تعویق» می‌نامیدند. به طور خلاصه یعنی: «فردا دوباره بیا و مثل امروز دوباره صبر کن.» در همین حین، سمجها مقابل دروازه محوطه صف جدیدی تشکیل می‌دادند و از ساعت چهار بعدازظهر تا هشت صبح فردا منتظر می‌ماندند تا فردا به عنوان اولین نفرات وارد شوند.

به سمت بالون رفتیم تا بخوابیم. اما ردمان کردند چون همه جا پر بود. این بود که دو کیسه پلاستیکی آبی جدید خواستیم، قدیمی‌ها پاره شده بود. سپس دوباره به سمت صف سمجها برگشتیم. در سکوت، تمام شب را با سماجت و به انتظار گذراندیم و فقط چند نفر چیزی گفتند. ساعت هشت صبح دروازه باز شد. ما جزو پنجاه نفر اول بودیم که به محوطه دویدیم و از دیدن حدود بیست نفر که جلوی ساختمان صف بسته بودند، متعجب شدیم. چهره‌هایشان برای ما ناآشنا بود، چون آنها در میان سمجها نبودند. آنها گویا در طول شب از روی دیوارها بالا رفته بودند و میان بوته‌ها در محوطه منتظر مانده بودند صبح شود. آن روز، دستکم یک برگه تأخیر و قرار تعویق دریافت کردیم.

سپس درهای آنجا را بستند. خوشبختانه کسی به سمت ما آمد و به انگلیسی پیشنهاد کرد ما را در یک سالن بسکتبال جا دهد. من، برادرم و بیست نفر آدم خسته دیگر دنبال او رفتیم. سپس روی تشک‌های تمرینی دراز کشیدیم، هیچ پتویی یا بالشی وجود نداشت و من در خواب عمیقی فرو رفتم که هرگز نمی‌خواستم از آن بیدار شوم.

برلین، ۲۰۲۴

من جایی در نزدیکی مترو زندگی می‌کنم، بین ایستگاه آخر و ماقبل آخر. برای من این خودش یک قدم به جلوست، چون خط اس بان رینگ در نزدیکی من قرار دارد که بی توقف در مرکز برلین در رفتامد است.

نه سال می‌شود در تلاشم ساکن این حلقه‌ی محبوب مرکز شهر شوم. اما با گذشت زمان، میل به این موضوع را از دست داده‌ام، زیرا برای میل نیاز به بخت است و من بخت این چیزها را ندارم.

اما باید در اینجا حرف خودم را نقض کنم. خیلی آسان است که آدم سرنوشت را مقصر بداند. دوره‌هایی بود که فکر می‌کردم توی دور بدشانسی قرار گرفته‌ام. در زمانهای دیگری خود را خوش‌شانس می‌دانستم. اما حالا به وضوح دریافته‌ام که توزیع جمعیت در این شهر هیچ ربطی به شانس و اقبال ندارد.

بدشانسی، در واقع، نتیجه‌ی کار صاحبخانه است که آپارتمانش را به تو نمی‌دهد، چون اسمی که داری از نظر او نامانوس است و مناسب نیست، یا درآمدت کافی نیست. شانس بد، کارفرمایی است که با تو به گونه‌ای دیگر رفتار می‌کند، چون مذهب یا رنگ موی خاصی داری. شانس بد، نظام اداری بوروکراتیک و کاغذبازی است که برایت شخصاً بیست صفحه ایجاد می‌کند که اگر احیاناً بخواهی شکایت کنی یا سؤالی بپرسی، فقط بی‌فایده فرمها را پر می‌کنی و خبری نمی‌شود. شانس بد، تبعیضی است که مقابل درهای اداره سوسیال منتظرت می‌گذارد، عمداً از تصمیمات سیاسی دورت نگه می‌دارد و هر روز نهادهای جدیدی ایجاد می‌کند که به نوبه خود هر کدام درخواست تابعیتت را گم می‌کند، بی آن که این کار پیامد چندانی برای‌شان داشته باشد.

به عنوان یک فقره از بداقبالی، می‌شود به اتاقم اشاره کنم، که اساساً بیشتر شبیه مسافرخانه است تا اتاق. «شاید اینجا یک سالی بمانم تا جای مناسبی پیدا کنم» – این حرفی است که ما اینجا گاهی خطاب به خود می‌گوییم. اتاق با توجه به موقعیت و اندازه‌اش، اجاره بهای مناسبی ندارد. صاحب‌خانه به وضوح در حال سودجویی از ماست. و راستی ما چرا به سادگی این را می‌پذیریم؟ خیلی ساده است، چون گزینه‌ی دیگری نداریم. اکنون اینجا زندگی می‌کنم و خوب می‌دانم که تا ابد هم همینجا می‌مانم.

من همچنین در برلین کنار یک مرز و سرحدات دیگری هم زندگی می‌کنم، و آن این است که نه متعلق به اینجایم و نه مال آنجا. به روابطی که ممکن است اینجا ایجاد شود، خیلی دل نمی‌بندم. گویی همه اینجا مانند من کوچروهای چادرنشین دربدر هستند. همه به نوعی فقط در حال گذرند: در حال رفتامد بین جوامع، ملت‌ها و قومیت‌ها. بنابراین همه در تلاشند تا خود واقعی‌شان را بیابند، دوستی، آغوشی و آپارتمانی پیدا کنند که بتوانند کیسه‌های آبی‌شان را آنجا بگذارند. آنان همگی دیگر به وطن و پناهندگی اعتقاد ندارند. جرأت نمی‌کنند جعبه‌های اسباب کشی خود را دور بیندازند و حتی دل شان نمی‌آید و نمی‌توانند چمدان‌هاشان را به‌طور کامل خالی کنند، مادامی که آنها هم مانند من در ذهن خود در جا می‌زنند و بر ذهنیات خود پا می‌فشارند.

ترجمه علی عبداللهی


[1] .Turmstraße 21
10559 Berlin