رخ زیبا، و همین لبخند،
وامی‌داردم که بیست و پنج سال فراموش کنم.

چگونه می‌توانستم گونه‌ای را نبوسم
که وسوسه‌ام می‌کند بهشت را ترک گویم؟

انگشتانی که مثل پروانه‌ها روی گردنم بازی می‌کنند،
آه، کاش همیشه آنجا سرگرم و سرخوش باشند!

افکارت که به آرامی به افکار من خزیدند،
قلبم مهمانش را رضامندانه پذیرفت.

هرگز نتوانستم از نوشیدنی سیر شوم،
نه از آبجو، نه از شراب کهنه و ناب.

حالا لب‌هامان به هم می‌سایند،
و این جامی است بسیار خاص.

دوستت دارم و عشق یعنی یاد گرفتن،
مانند کودکی که همیشه به مدرسه می‌رود،

پسری که بی‌خیال در کوچه‌ها می‌دود،
بارها راهش را گم می‌کند، عاشق می‌شود و پر است از آشوب،

که بی هیچ فکر و پروا می‌نویسد مانند پرنده‌ای که چهچهه می‌زند،
وزن و قافیه‌ها را به هم می‌آمیزد،

که چهره‌های پراکنده در خیابان‌ها را می‌بیند،
و پشت تمام سطور، سطرهای خودش را می‌کشد.

ای تویی که زیبایی را در هر چیزی به من نشان می‌دهی،
شفا می‌دهی من بینایی که چیزی را به جا نمی‌آورد،

در آغوشم بگیر، سایه‌ام دیگر دیری است فرتوت شده،
و در یک آن، به قدر سال‌ها از من دور شد.

در آغوشم بگیر، کسی که تامل را دوست می‌دارد، از اندوه گریزان است
و هرگز از چمدان‌بستن خوشش نمی‌آمد...

آه، چه آغوشی، چه وطنی، چه اردیبهشتی!
چه ملودی سرخوشانه‌ای، چه آوازهای عاشقانه‌ای!

در آغوشم بگیر، چرا که به آغوش تو معتادم!
چه چیز می‌تواند در زمستان بسان در آغوش گرفتن ‌گل سرخی باشد؟

ترجمه علی عبداللهی